مرآ سین ف بخوآن

ساخت وبلاگ

کاش در سال بعدی پست‌های وبلاگ به چهارصد برسد! نوشتن در وبلاگ یعنی من آمقدر حالم خوب است که دلم می‌خواهد دربارهٔ حال‌بدی‌هایم بنویسم. سالی که گذشت یا خیلی مشغول بودم یا خیلی حال خراب که هیچ‌چیزی نمی‌نوشتم. نوشتن برای من یعنی زنده بودن حتی اگر یک جمله باشد. کاش امسال واقعا بزرگ شوم و روی ترس‌هایم پا بگذارم. کاش بهتر ببینم و خوشحال‌تر زندگی کنم. همینطور تو که می‌خوانی:قلب بسیار.

مرآ سین ف بخوآن...
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 5 تاريخ : شنبه 18 فروردين 1403 ساعت: 20:00

داشتم فکر می‌کردم اگر ما از هم جدا شویم خیلی راحت می‌توانیم عکس‌های خودمان را برداریم و تقریبا این وسط عکس‌های دونفره خیلی کمی از ما هست که حذف شوند یا پاره شوند. اما باز فکر کردم من عکس‌های خودم را هم پاک می‌کنم. شاید آنوقت نخواهم خودم را از چشم او ببینم. ولی فکر نمی‌کنم جدا شویم!

مرآ سین ف بخوآن...
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 25 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 22:55

روز معلم بود و توییت‌های وایرال شده درباره هدیه‌هایی که بچه‌ها به معلمشان داده بودند را می‌خواندم. دلم خواست من هم در این باره چیزی بگویم و در بلاگم برایش دراما درست کنم. پنج سالی که در ابتدایی بودم، من نظام قدیم درس خوانده‌ام، سوگولی شدید معلم‌هایم بودم. اول سال معلم‌ها دلشان می‌خواست من دانش‌آموزشان باشم؛ چونکه متاسفانه بسیار بسیار باادب، درسخوان و منظم بودم. کلاس چهارم معلمی داشتم که به داشتنم افتخار می‌کرد. آزمون‌های مختلف را برنده می‌شدم و حتی ورزشم هم خوب بود آن سال. ولی من از او متنفر بودم. زن خوبی نبود. همان سال وبا آمد و ما مثل دوران کرونا مجبور بودیم دست‌هایمان را زیاد بشوییم. او برای کسانی که املا نوزده می‌گرفتند آرزوی دریافت وبا می‌کرد؛ البته من هرگز نوزده نمی‌گرفتم. از پسربچه‌اش تعریف می‌کرد که همسن برادرم بود و من بیشتر از او بدم می‌آمد. مادرم که برای جلسه اولیا حاضر می‌شد حسابی از من تعریف می‌کرد و حالم را به هم می‌زد.روز معلم با مادرم رفتیم تا برایش چیزی بخریم. یک کره‌خوری بسیار کوچک انتخاب کردم. پنج هزار تومان قیمتش بود. خیلی ارزان بود و مزخرف. مادرم مخالفت کرد و خواست چیز بهتری بخرد. من گفتم نه همین را برایش می‌برم. و همان را خریدیم. کادوش کردم و روز معلم رفتم مدرسه. معلم تا آمد سر کلاس از تعداد هدایا خوشش آمد. بچه‌ها اصرار کردند همان زنگ اول کادوها را باز کند. نگاهی به کادوها انداخت و به من گفت کادوی تو کدام است؟ من اشاره کردم به جعبه کوچک روبه‌رویش.روی کاغذ را پاره کرد و بچه‌ها گفتند کره‌خوری! به وضوح می‌توانستم ناراحتی را در چهره‌اش ببینم. حتی تشکر هم نکرد. البته از معلم‌های دبستان انتظاری نیست. فکر کنم از کس که برایش کادوی خوب آورده بود هم تشکر نکرد. ولی مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 49 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 20:45

برای نوشتن حتما باید بهانه داشته باشم متاسفانه. به دنبال بهانه بودم ولی پیدا نکردم. پس درباره بی‌ربط‌ترین چیزها می‌نویسم! در ایام عید مثل خیلی‌ها من هم دچار رخوت و سستی شدم. مخصوصا که تولدم هم بود. بگذریم. شروع کردم به دیدن یک سریال ترکی. بله. شوربختانه من هم در این دام افتادم! البته سال‌ها پیش با همکلاسی‌های دانشگاه یک سریال کمدی عاشقانه ترکی می‌دیدیم و حسابی خوش می‌گذشت چون بعد از دیدن آن سریال درباره اش حرف می‌زدیم و می خندیدیم و مسخره اش می‌کردیم! به هوای تجربه آن سال‌ها شروع به دیدن چشم‌چران عمارت کردم! (علامت‌های تعجب نشان‌دهنده خنده من است) صادقانه بگویم، سریال جذبم کرد. داستان درباره یک ازدواج اجباری است. در جایی خواندم یکی از فانتزی‌های جنسی زن‌ها ازدواج اجباری و عاشق شدن بعد از ازدواج است، البته واقعا نمیدانم درست است یا نه. اما میتوانم حدس بزنم با وجود فیلمها، رمان‌ها و سریالهای فراوان درباره این موضوع، این فانتزی دور از ذهن نیست. بله. این سریال هم درباره ازدواج اجباری است. پسر قصه بسیار چشم‌چران است(وجه تسمیه سریال) و به خاطر این ویژگی‌اش، خانواده تصمیم میگیرند برای به اصطلاح آدم شدنش برایش آستین بالا بزنند. از این رو از استانبول می‌روند شهرستانشان تا یک دختر چشم و گوش بسته را برای پسرشان بگیرند. فوقع ما وقع. دختر و پسر قصه(سیران و فرید) کم‌کم عاشق هم می‌شوند. پس از تلاطم‌های بسیار، هنوز هر دو به یکدیگر اقرار به عشق نکرده‌اند(البته پسر اقرار کرده است). دلم میخواهد درباره این سریال بنویسم چون دیگر دلم نمیخواهد از درونیات خودم بنویسم. البته لابه‌لای نوشتن از سریال از خودم هم میگویم. سریال بهانه است. فکر میکنم زندگی غم‌انگیزتر از آن است که بخواهم تمام انرژی ام را برا مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 14:13

فیلم می‌دیدیم. مثل همیشه. من چند روز قبل دیده بودم و خوشم آمده بود و برایش داستان را تعریف کردم و باز هم با او دیدم. از موسیقی متن خوشش آمد و گفت دلم میخواهد موسیقی متن زندگی‌ام این باشد. برایم جالب بود. من زیاد اهل گوش دادن به موسیقی‌ام ولی هیچوقت نخواستم زندگی‌ام دارای موسیقی باشد. عجیب است.

مرآ سین ف بخوآن...
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 29 فروردين 1402 ساعت: 14:13

شب یلدا برایم هدیه خریده بود. خوشحال شدم ولی باز هم یلدا را دوست ندارم. چرا؟ چون این احساسات، اینکه از شب یا روز خاصی خوشمان بیاید کاملاً شخصی‌ست و کسی هم نمی‌تواند کمکمان کند. البته فکر می‌کنم آدمها در نابود کردن شب‌ها و روزها کاملا می توانند مداخله‌گر باشند. شب سرد و خوبی بود. ما از هم دور بودیم. حتی کنار هم سر سفره نیز ننشسته بودیم. من از دور بودن خیلی زود خسته می شوم برای همین دلم می‌خواهد بیشتر تنها و با هم بگذرانیم. بله فکر می کنم بعد از این همه سال زندگی وابسته هم شده باشم. برعکس چیزی که می خواهم. مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 99 تاريخ : شنبه 24 دی 1401 ساعت: 15:19

دلم برای بچه‌ها تنگ شده است ولی بچه‌های محل کار جدید را هم دوست دارم. من سخت جا می‌افتم. آدمها خیلی دیر من را می شناسند که چه آدم باحال و سرحال و قبراقی هستم. برعکس وضعیت درونی‌ام. گاهی توی گروه با همکاران قدیمی و دوستانم حرف می‌زنیم. آنها نمیدانند که دعوت به کار جدیدی شده‌ام. نمی‌دانم چرا نمی‌گویم. اصلا جای بهتری نیست ولی احساس می کنم آرامشی که این چند ماه اخیر نداشتم را دوباره به دست آورده‌ام. کم کم با این جدید‌ها هم دوست خواهم شد. آن‌ها هم آرام آرام خواهند فهمید آنطور که در ظاهرم نشان می‌دهم، نچسب و بداخلاق نیستم. کم‌حرف‌تر نشده‌ام. نمی‌دانم چرا بعد از این همه سال باز هم خجالتی ام. حوصله نوشتن ندارم. مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 111 تاريخ : شنبه 24 دی 1401 ساعت: 15:19

به پاییز که نزدیک می‌شویم، سروکله‌ی من هم در این خراب‌شده پیدا می‌شود. افسردگی فصلی می‌گیرم و می‌اندازم گردن این و آن. چند روزی‌ست که با آنفولانزا در ستیزم. سه روز به شرکت نرفتم. خوابیدم و هیچ کاری جز فین فین نکردم. غذا هم نخوردم. نه خودم نای آشپزی داشتم نه کسی برایم غذایی پخت. امروز که برگشتم شرکت انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود ولی من می‌دانستم چند دعوای هولناک در آنجا رخ داده است. سرم را به تسک‌های معوقه گرم کردم. یکجوری مینویسم که انگار هر هفته یا دوهفته یکبار اینجا می‌آیم. خير. از آخرین پستم در اینجا جز فشارهای شدید عصبی. اعتیاد به کار برای رهایی از فشار عصبی، سفر به شهری که هیچ دوستش نمی‌دارم، روبرو شدن با مشکلاتی که اصلا بهشان فکر نمی‌کردم، بازسازی خانه، نو شدن کابینت‌ها، کاغذدیواری قشنگ، مبلی که مناسب این خانه است و الخ. اتفاقی نیفتاد. مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 157 تاريخ : سه شنبه 29 شهريور 1401 ساعت: 1:36

عشق و عشق. آیا عشق نجات‌دهنده است؟ آیا به تنهایی کافی‌ست؟ جز این احساس، حس دیگری همین تأثیر را نمی‌گذارد؟ سوالها توی ذهنم چرخ می‌خورد و چرخ می‌خورند. بعضی اوقات جواب بالا میآورم و بعضی اوقات رهایشان می‌کنم؟ فکرهایم چه هستند؟ سوالهای مادی و درباره زندگی پست دنیا. این را می‌خواستم؟ خیر. فکر می‌کردم در ۲۵ سالگی به مسائل مهم‌تری فکر خواهم کرد. البته به واسطه شغلم باید به مسائل کلان فکر کنم ولی این ریزه‌ها، این کثافت و لجن از اعماق درونم باز سر باز می‌کند. نوشتن از خم و قهر بس است. بس. مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 147 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 10:06

از آذر سال گذشته تا امروز چه شد؟ خیلی چیزها. از همه مهم‌تر کارمند شدم. هر روز صبح مثل امروز می‌روم سر کار و می‌نویسم. افسردگی‌ام بهتر نشده که هیچ، بدتر هم شده است. فهمیدم که آدم هر چه که داشته باشد باز هم غم‌هایی به سراغش خواهند آمد. خانه را خرد خرد بازسازی می‌کنیم. از آدم‌ها بیشتر دوری می‌کنم. دوستانم به زادوولد مشغول‌اند و من مثل گذشته به فکر رفتن هستم. رفتن از همه جا. سفر کوتاهی به شهری نزدیک داشتم. هنوز خسته‌ام. حالم آنقدر که باید، خوش نیست. در و دیوار شهر برایم تنگ شده‌اند. از همکارهایم خوشم می‌آید و این خیلی خوب است. رفتن به نمایشگاه کتاب حالم را بهم زد، درحالیکه فقط به بخش کودکش سر زده بودم، انگار خاک مرده پاشیده بودند روی کله‌اش. کمتر می‌خوانم و بیشتر می‌نویسم و این خیلی خیلی بد است. رابطه‌ام با مادرم رو به وخامت است و اصلا ناراضی نیستم. خلاصه حالم خوب و بد است ولی بیشتر بد. کاش می‌شد کاری کرد. مرآ سین ف بخوآن...ادامه مطلب
ما را در سایت مرآ سین ف بخوآن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sinfeo بازدید : 167 تاريخ : پنجشنبه 5 خرداد 1401 ساعت: 21:17